صفحات

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی (۲۹): دادستان انقلاب با ریختن «چسب اوهو» در بینی زندانی او را زجرکش کرد!



علی اصغر یزدان پناه، مسؤول بند مخوف ۴۹ در زندان عادل آباد شیراز،
داماد مجید تراب پور، (رئیس زندان عادل آباد و رئیس سازمان زندان‌های فارس و کهکیلویه و بویراحمد،
عضو کمیسیون قتل عام زندانیان شیراز در سال ۶۷)





جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی (۲۹):
دادستان انقلاب با ریختن «چسب اوهو»
در بینی زندانی او را زجرکش کرد!

مسعود نقره‌کار


... از جبهه برگشته بودم، به حراست فرودگاه گفته بودند به من خبر بدهند جلسه مهمی در دادگاه انقلاب است که من حتمی باید در آن شرکت کنم. به موقع نرسیدم و جلسه تمام شده بود. جلسه، جلسه معارفه دادستان جدید محمدرضا رمضانی بود. آیت‌الله حائری را دیدم که عبا و عمامه‌اش را برداشته بود، کت و شلوار پوشیده بود. دور گردنش را هم شال انداخته بود. موسوی رئیس دفترش رانندگی می‌کرد، با ماشینی که وانت‌بار بود. حاکم شرع قربانی و میرعماد و محمدرضا رمضانی را هم دیدم که از دادگاه بیرون آمدند و قدم‌زنان به طرف بازداشتگاه که پشت دادگاه قرار داشت، می‌رفتند. شنیدم میرعماد شده دادستان تهران و فعلاً محمدرضا رمضانی جای او را می‌گیرد. قربانی صدایم زد و از من خواست رمضانی را با نحوه کار در زندان و بازداشتگاه آشنا کنم. رمضانی به نظر من آدم فرومایه، خونریز، جاه‌طلب و غیر قابل پیش‌بینی بود. توی نمازخانه نشسته بودیم. من کمی در مورد زندان به او گفتم: «گفتم مجموعه زندان و بازداشتگاه کار خودشونو می‌کنن، اگر با موردی مشکل و  یا دخالت و اعتراض مواجه شدن برای پیگیری به شما مراجعه خواهند کرد»، می‌خواستم به او حالی کنم تند نرود والا بازجوها و شکنجه‌گرها «درازش می‌کنن». متوجه شدم حرف‌هایم را جدی نمی‌گیرد. ستار احمدی، هادی آسمانی و مریم موسوی هم به ما پیوستند. برای توجیه بیش‌تر رمضانی راه افتادیم که قسمت‌های مختلف زندان را دقیق‌تر ببیند. ضمن عبور از سالن، رمضانی به یکی از اتاق‌های بازجویی رفت. میرعماد داشت درباره قاسم خداپرست، اهل مشهد و از مسؤولین بخش فرهنگی مجاهدین می‌گفت و می‌خواست تسهیلات تلفنی برای او فراهم کنند. رمضانی میرعماد را صدا زد و درباره این امکانات صحبت کردند.

وارد یک اتاق بازجوئی شدیم. جعفر موقر و حمید بانشی هم آنجا بودند. زندانی‌ای روی زمین افتاده بود. مچاله شده، خودش را جمع کرده بود. چشم‌بند نداشت، دولا شدم و صورت شکسته و در هم پیچیده‌اش را دیدم، زل زده بود به زمین، پلک نمی‌زد. آن‌قدر آسیب دیده بود که نمی‌شد گفت زنده است یا جان داده، نگاهم را روی سینه‌اش متمرکز کردم، به سختی نفس می‌کشید. نگاهم به پایش افتاد، آش و لاش بود. دو حفره عمیق و چرکین، که مقداری کهنه توی زخم‌هایش گذاشته بودند. انگشت کوچک پایش را شلاق برده بود، به جای انگشت خون‌مردگی و زخم بدی دیده می‌شد. رمضانی از میرعماد پرسید: «ایشان را به خاطر دارین؟»، میرعماد نگاهی به صورت زندانی انداخت، به او خیره شد، بعد خودش را عقب کشید، و گفت: «البته، البته که به خاطر دارم، بالأخره تو تله افتاد». بانشی پرید وسط حرف میرعماد و گفت: «خیلی وقته کارش تمومه، مرده‌شم دفن کردیم، خونواده‌شم مرتب می‌رن کفرستون دنباله قبرش»، حرف بانشی که تمام شد، زندانی تکانی خورد، با صدائی آهسته اما قابل شنیدن برای همه ما، گفت: «همه‌تون خفه شین، همه‌تون حرومزاده و نامردین، همه‌تون»، تکان که خورد متوجه شدم دست چپش از روی شانه‌اش افتاده روی سینه‌اش، دست از کتف در رفته بود، علتش هم این بود که او را مدت زیادی با یک دست آویزان کرده بودند. رمضانی رو به موقر کرد و گفت: «بالأخره فهمیدین اسمش چیه؟» و موقر گفت: «بله، این‌همه وقت مارو گرفت تا بالأخره تو یه مواجه شدن لو رفت، اسمش هست محمد نقره خور (معروف به مسعود و محمود). رمضانی پشت میزی که نشسته بود جلویش یک پرونده بود، روی پرونده سه لوله «چسب اوهو» بود. رمضانی سر یکی از آنها را باز کرد، همین موقع صبوری وارد اتاق شد و توی گوش میرعماد چیزی گفت، و به اتفاق از اتاق خارج شدند. رمضانی رو به زندانی کرد و گفت: «می‌خوونی یا ترک کردی؟ (منظورش نماز بود)، حالا بشین مثه بچه آدم بخوون ببینیم آدم شدی یا نه»، زندانی به سختی سرش را حرکتی داد، نگاهی به رمضانی و بعد به همه ما کرد و گفت: «باشه می‌خوونم، اما اون چیزی رو که خودم می‌خوام می‌خوونم»، او که در نگاه من نفس‌های آخرش را می‌کشید چشم‌های بی‌رمقش را بست و خواند: « الله اکبر، الله اکبر، أشهد أن لا اله الا لله»، و روی زمین ولو شد. رمضانی به سرعت و با عصبانیت از پشت میز بلند شد، خودش را رساند به پشت سر زندانی، زانوی راستش را ستون کرد تو کمر زندانی، پای چپ او را از زانو کشید بالا، با دست چپش پای زندانی را گرفت و سر او را خواباند روی زانویش و به سرعت تمام چسب اوهو را توی بینی زندانی خالی کرد، زندانی دست‌بسته هر چه تلاش کرد سرش را عقب بکشد و نگذارد، نتوانست، توانش را هم نداشت، مقداری از چسب‌ها از توی بینی به طرف لب و دهان زندانی سرریز شدند. بعد از چند دقیقه زندانی را رها کرد. زندانی همه قدرتش را جمع کرد و شروع کرد به فریاد کشیدن، دست‌های خردشده‌اش بسته بود، پیشانی‌اش را محکم به زمین می‌کوبید، انگار می‌خواست جمجمه‌اش را خرد کند، بی‌قرار شده بود، بعد از مدتی تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن، تمام صورتش پر خون شده بود، سرفه‌هایی شدید شروع شده بودند، نفسش تنگ‌تر شده بود، پیچ و تاب می‌خورد و دیگر نمی‌توانست فریاد بزند، ناله می‌کرد، سرفه‌ها هر دم شدیدتر می‌شدند، رنگ صورتش کم‌کم رو به کبودی و سیاهی گذاشته بود، ناگهان خون از گوشه دهانش بیرون زد، اطرافش پر از خون شده بود، سعی می‌کرد با کوبیدن سرش به زمین خودش را زودتر راحت کند، بوی تند چسب قطره‌ای توی فضا پیچیده بود. قربانی آن‌قدر به چشم‌هایش فشار آورده بود که چشم‌های سرخ شده و خونین می‌خواستند از حدقه بیرون بزنند، خون بیش‌تری از دهانش بیرون زد، لب‌ها و زبانش را به شدت گاز گرفته بود، از گوشه دهانش، در میان خون، کفی سفید و شیری‌زنگ که دلمه بسته بود بیرون ریخت، یک پیچش و تشنجی تند تمام بدنش را در هم پیچاند، و جان داد. قربانی پیچیده در خود آرام گرفت.

در تمام این مدت، رمضانی خونسرد پشت میز نشسته بود و زجر کشیدن قربانی را تماشا می‌کرد. همه سکوت کرده بودند، آن‌قدر صحنه هولناک و زشت بود که حتی بازجوها و شکنجه‌گرهایی مثل موقر و بانشی هم مات‌شان برده بود. از اتاق که بیرون آمدم رمضانی پشت سرم بیرون آمد. صدایم کرد، گفت: «حاج آقا خیلی احساساتی هستین، شما فکر می‌کنین آنها بهتر از این با ما رفتار کردن و می‌کنن»، چیزی نگفتم، آمد روبرویم ایستاد تا چشم در چشم بگوید: «در ضمن از راهنمایی‌ها و نصیحت‌هایی که فرمودین ممنونم»، و رفت. او می‌خواست از من و بازجوها و شکنجه‌گرها هم زهر چشم بگیرد، که گرفت. جعفر موقر بلافاصله به مجید تراب‌پور خبر داد، مجید خودش را به رمضانی رساند، و با دلخوری و صدای بلند گفت: «جناب این کارا کار ماست، مام کارمونو بلدیم، لطفاً دخالت نکنین»، رمضانی اعتنائی نکرد، و رفت.

* نام قربانی محمد نقره خور بود، مسعود صدایش می‌زدند (به نظرم محمود هم صدایش می‌زدند)‌، ۲۴ یا ۲۵ ساله بود. حدود آبان ماه سال ۱۳۶۲ در حالی که او زیر شکنجه بود به خانواده‌اش اعلام کردند او اعدام شده است و خانواده بهتر است بروند کفرستان سراغش. روزی که دادستان جدید، آخوند محمدرضا زمضانی محمد را زجرکش کرد، دوم بهمن ماه سال ۱۳۶۲ بود.


زیرنویس:

* سلسله مطالبی که بیست و نهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی در شکنجه‌گاه‌ها و زندان‌های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوز به دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه‌هایی از جنایت‌های پنهان‌مانده جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می‌دارد. (با توجه به اینکه در زندان‌های حکومت اسلامی، شاغلین در زندان‌ها از نام‌های متعدد و مستعار استفاده می‌کردند و می‌کنند، نام‌ها و فامیلی‌ها می‌توانند واقعی و حقیقی نباشند).

برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان، یک هفته مسائل مربوط به سال‌های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال ۱۳۸۵ ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل‌های حساس و ارتباط‌های گسترده‌اش به هنگام خدمت، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می‌شود از طریق همین ارتباط‌هاست.



* دیدگاه‌های وارده در نوشتارها لزوماً دیدگاه «نجواهای نجیبانه» نیست.


------------------------------------


سایر بخش‌های «جنایت‌ها و خیانت‌های جمهوری اسلامی»:






























------------------------------------


لطفاً از نوشتارهای زیر نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمی‌تر به جدیدتر)


















































------------------------------






لطفاً در صورت امکان و صلاحدید، عضو شوید:

۸ نظر:

  1. آزاده عزیز. من هم از شنیدن این موضوعات زجر میکشم و میدانم که بسیاری از آنها درست است. اما آیا فکر میکنید همه این ها واقعی است و یا بخشی از تخیلات نویسنده است. بهر حال امیدوارم روزی برسد که لازم نباشد من از شما بپرسم که آیا واقعی است و یا نه و همه ما به واقعیت دسترسی داشته باشیم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ای کاش همه اینها دروغ بود! ای کاش همه اینها تخیل بود! ای کاش همه اینها داستان سرایی بود! اما... اما اینها و بیشتر از اینها واقعیتی است تلخ...!

      به امید یافتن راهی به رهائی از راه آگاهی!

      حذف
  2. پیمان نامه ننگین میان سلمان فارسی‌ و محمد تازی:‎
    http://www.youtube.com/watch?v=ZpYmsu4I5Wk&feature=related

    پاسخحذف
  3. واقعا وحشتناک بود! ببینید یک انسان چقدر می تونه وحشی بشه!!! خدا کنه که به نتیجه اعمالشون برسن.

    آخه مگه حیوان رو هم اینطور می کشن؟؟!!

    آخه مگه اون هموطنت نبوده؟؟

    مگه چی گفته؟ غیر از این بوده که گفته این جوری مملکت رو اداره کنین بهتره؟؟

    آیا اینه جواب فکر و عقیده؟؟!!

    پاسخحذف
  4. وقتی تنها به اتهام اینکه دوستم را که که هم خدمتیم بود و من نمی دانستم که او چکار کرده بعدها طی پیگیری خودم فهمیدم که تنها جرمش این بوده که فقط با سرپل مجاهدین چند بار تماس تلفنی داشته همین و او دوست من بود که بچه یک شهرستان بودیم مرا بازداشت کردند ان هم در زمان به اصطلاح اصلاحات .باور کنید اول نمی دانستم برای چی مارا احضار کردند به شهربانی محل بعدشم چشم بند دست بند در یک ماشین کابین دار به مرکز استان اورند و چند روز در وزارت اطلاعات استان بازداشت بوددم که بعد از سه روز که هیچ بازجویی ما نشدیم فقط خواستم که شما باید طبق قانون اساسی به من تفهیم اتهام کنید وقتی خیلی پیگیر شدم (باور کنید نحوه بازداشت و بازداشتگاه اونجا طوری بود که بریده بودم گفتند می خواهیم بهت تفهیم اتهام کنیم چشم بندتا بزن چشم بند را زدم در سلول باز شد یکی از در می خوردم یکمی از دیوار ان طور که گوش سمت چپم هنوز هم دچار کم شنوایی شده است حالا در نظر بگیرید با ما که اینطوری کردند با اینها چه کردند فقط خدا میدونه . اون موقع هم در دهه شصت که رسانه ایی نبوده هر کاری دوست داشتند می کردند

    پاسخحذف
  5. این تنها نوکی از کوه یخ است بعد از سقوط این حکومت خواهید فهمیم که چه کردند به اندازه یک تاریخی اینها جنایت کردند در نظر بگیرید در سال 88 ان هم در اینترنت و ماهواره ان هم با کسانی که در یک تظاهرات مسالمت امیز امده بودند بگویند رای ما کو ان فجایع را براه انداختند که انسان از باز گو کردنش شرم میکنه خدا میدونه بااونها چه کردند

    پاسخحذف
  6. نفرین برکسانی که آرزوهای مردم را هم سرکوب می کنند

    پاسخحذف
  7. هميشه دكترا و كساني كه كمي از مسائل طبي بلدند به فيلمها اشكال مي گيرند كه وقتي تير توي سر يه نفر ميخوره يا تو پاي يه نفر تير ميخوره از دهنش خون نبايد بياد. ولي باز هم توفيلمها به صورت كليشه اي از دهن مقتول خون مياد. مثل داستان چسب شما .
    ميدونم كه نظرم رو منتشر نمي كني و ميري داستانتو اصلاح مي كني. آخه چسب توي بيني چه ربطي جاري شدن خون از دهان داره.
    دروغ گوي كثيف

    پاسخحذف

*** نظرات شما بلافاصله منتشر می‌گردد ***