صفحات

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

نامه ششم روح الله زم به خامنه ای: راز واکسن اعتراف و کشتگان کهریزک




نامه ششم روح‌الله زم به خامنه‌ای:
راز واکسن اعتراف و کشتگان کهریزک

آیا پایه‌های لرزان حکومت فعلی شما به این‌همه خون می‌ارزد؟! پس خدا کجاست؟! اصلاً خدا کیست؟!

چه کنیم که وعده‌ها همگی پوچ از آب درآمد؟!

«نجواهای نجیبانه»، ۱۷ خرداد ۱۳۹۱:

ششمین نامه روح‌الله زم خطاب به علی خامنه‌ای منتشر گردید؛ او در این نامه،  از واکسنی سخن می‌گوید که به دستور سعید مرتضوی و به بهانه تزریق واکسن مننژیت، به او و دیگر زندانیان تزریق شد و پس از تزریق این واکسن، او دچار تغییر حالت و دگرگونی روحی شد و با رضایت خاطر، به اعتراف‌های مورد نظر بازجویان وزارت اطلاعات، از جمله برادر وزیر اطلاعات، حیدر مصلحی، گردن نهاد. او به برخی کشتگان حوادث پس از انتخابات سال ۱٣٨٨، از جمله کشتگان کهریزک  و هاله سحابی نیز اشاره می‌کند. روح‌الله زم همچنین به شرایط برخی زندانیان سیاسی، از جمله محمدرضا معتمدنیا، مشاور ویژه محمدعلی رجائی و رئیس ستاد صنعتگران میرحسین موسوی، و نیز حسین رونقی ملکی می‌پردازد. او در بخشی از این نامه می‌نویسد:

«[محمدرضا معتمدنیا] اکنون با جسمی نحیف در زندان است و پس از اعتصاب غذایی بلندمدت، اکنون به خاطر نجات جان «حسین رونقی ملکی» دوباره تصمیم به اعتصاب غذا دارد. حسین نیز در زندان ظلم شماست. دو کلیه‌اش را زیر شکنجه از دست داده و قریب است خون دیگری دامان شما را بگیرد و دنیایتان بیش از این مشوش شود. شما برای حفظ پایه‌های لرزان حکومت‌تان تا کی قرار است خون بی‌گناهان را به گردن بگیرید؟ آیا پایه‌های لرزان حکومت فعلی شما به این‌همه خون می‌ارزد؟! پس خدا کجاست؟! اصلاً خدا کیست؟!»

او در بخش دیگری از نامه خود می‌گوید:

«چه کنیم که وعده‌ها همگی پوچ از آب درآمد و آن مردم ستمدیده که برای اقامه «آزادی و برابری» قیام کرده بودند قیامشان مصادره به مطلوب گردید و اکنون اسیر حکومت و حاکمی شده‌اند که روزی صد بار به حکومت قبلی ایران باز می‌گردند و از آن دوران یاد می‌کنند. آنهایی هم که حاکم را استیضاح می‌نمایند زیر فشار انواع تهمت‌ها و فشارهای امنیتی گرفتار می‌شوند؟!»

متن کامل نوشتار او به شرح زیر است:

رهبر جمهوری اسلامی ایران!

اکنون خدای عزوجل را سپاس می گویم که توفیق واگویی ناگفته‌ها را به من عطا فرمود و مرا یاری داد تا بر ترس و جهل و تاریکی چیره شوم و نکاتی را من باب «النصیحة للائمة المسلمین» بازگو نمایم. چه اینکه قرار بود حکومتی که با ادعای حکومت «علوی» برپا می‌شود حاکم حکومتش تابع قانون باشد، هر فردی از افراد ملت بتواند در برابر سایرین، زمامدار مسلمین را استیضاح نماید، و گروهی به صرف شعار «مرگ بر فلان کس» توسط حاکم حکومت کشته و اسیر نشوند و آحاد جامعه بتوانند حاکم حکومت را به محکمه صالحه احضار نمایند... چه کنیم که وعده‌ها همگی پوچ از آب درآمد و آن مردم ستمدیده که برای اقامه «آزادی و برابری» قیام کرده بودند قیامشان مصادره به مطلوب گردید و اکنون اسیر حکومت و حاکمی شده‌اند که روزی صد بار به حکومت قبلی ایران باز می‌گردند و از آن دوران یاد می‌کنند. آنهایی هم که حاکم را استیضاح می‌نمایند زیر فشار انواع تهمت‌ها و فشارهای امنیتی گرفتار می‌شوند؟! اما ما را از این فشارها باکی نیست!

توفیق خداوند و شکر اینجانب از این ناحیه است که در وانفسای قدرت، ثروت و شدت مریدان شما و ظلم روا رفته بر فرودست و تهیدست و خوان گسترده «ولایت» شما برای چاکران، هیچ‌گاه بر سر سفره چپاول ملت ایران ننشستیم و زندگی پرتنعم در خوان «بیت المال» را به «خانه به دوشی» و «آوارگی» ترجیح ندادیم، تا صدایمان همواره بلند باشد به شکایت از شما و حکومتتان در محضر پروردگار قادر متعال.

جناب آقای خامنه‌ای
تقارن این ایام مبارک با خاطراتم مرا وادار می‌سازد به آن خاطرات ناگفته بپردازم تا چاکران درگاه «بیت شما» در اندرونی و بیرونی فرصت تحریف تاریخ نیابند.

در زمانه‌ای که حکومت مقتدر اسلامی ایران شعار «بستن تنگه هرمز» را سر می‌دهد و به ناگاه از آن شعار عقب‌نشینی کرده و «خانه سینما» را به جای «تنگه هرمز» می‌بندد، نباید فردی دیگر پیدا شود تا بسان «قلاده‌های طلا» تاریخ این مرز و بوم را تحریف نماید. پس بیان این ناگفته‌ها فی الحال ارجحیت دارد بر مطالب مهم دیگر؛

سه سال پیش در وانفسای گیر و بندهای پس از «خطبه خون» شما، در روز دوم ماه رجب در خیابان پیروزی طی یک قرار تلفنی و در کمین تعداد زیادی مأمور امنیتی دستگیر شدم و به شکل زننده‌ای به بند ویژه امنیتی سپاه منتقل گردیدم. مطابق قانون حداکثر مدت ۴٨ ساعت پس از دستگیری باید مورد «تفهیم اتهام» واقع می‌شدم. اما وقتی حاکم به قانون عمل ننماید مأمور را چه کار؟! حدود پانزده روز بعد، در حالی که هیچ شواهدی دال بر گناه حکومتی نداشتم، تفهیم اتهام شدم به همان اتهامات «کلیشه‌ای رایج» در دادگاه‌های آن دوران؛ پدر و مادرم و خانواده‌ام به مدت پانزده روز از من هیچ‌گونه اطلاعاتی نداشتند و گمان بردند من کشته یا مجروح شده‌ام. به تمام بیمارستان‌ها و کلانتری‌ها و قبرستان‌ها مراجعه کردند برای یافتن من؛ اما ردی از من نیافتند و بالأخره پس از دو هفته بازجوها اجازه یک تماس کوتاه به من دادند که آنها بفهمند من زنده‌ام و دیگر آواره نباشند و پس از آن بی‌خبری تا مدت‌های مدید در زندان بارها مورد تعدی و ضرب و شتم بازجویان به هر دلیلی قرار گرفتم برای اقرار تحت فشار له و علیه بسیاری از افراد مورد نظر بازجویان سپاه و دلسوزان جامعه؛

در همین ایام مبارک بود که روز یکشنبه‌ای از ایام گرم و بلند تابستان ۱٣٨٨ خبر شهادت سه شهید کهریزک را شنیدم و فردای همان روز، زمانی که درخواست غسلی برای روز میلاد حضرت علی(ع) را نمودم، در راه حمام به شدت مورد ضرب و شتم زندانبان قرار گرفتم که تو مسلمان نیستی! تو را چه به این غلط‌ها!

واقع امر این است که من برای غلبه بر استبداد و خشونت بازجویان، گریزی جز خدا نیافته بودم. خدایی که انگار در آنجا نیست و صدای کسی را نمی‌شنود. من ۵۵ روز مداوم در روزه بودم و بازجویان سپاه مرا با همان حالت، ضرب و شتم و فحاشی و تعدی می‌نمودند و آیات قرآن را بر سرم می‌کوفتند. پس از شنیدن خبر شهادت آن سه جوان معصوم، زندانبانان به دستور «سعید مرتضوی» دادستان وقت تهران، تمامی زندانیان بند یک-الف را از سلول‌ها خارج و در راهرو با چشم‌بند پشت سر هم به خط کردند و دکتری آمد که واکسن مننژیت تزریق نماید. اما چه ارتباطی بین کهریزک در جنوبی‌ترین نقطه تهران و اوین در نقطه شمالی تهران و اصولاً سرایت این بیماری به آنجا وجود داشت؟! برای درک این ارتباط به ادامه توجه فرمایید.

من می‌دانستم فردی که جلوی من است کیست؟ چون صدای نجواها و زمزمه‌های شبانه و خواندن قران و نماز شبش را از کانال کولر می‌شنیدم. او در سلول مجاور من ساکن بود و کسی نبود جز مهندس «محمدرضا معتمدنیا» مشاور ویژه شهید رجایی و رئیس ستاد صنعتگران مهندس میرحسین موسوی... دوست دارم بیش‌تر از او برایتان بگویم تا بدانید چه بلایی بر سر انسان‌های مؤمن و آزاده آوردید. شاید در تاریخ نیز ثبت شود.

او با وزنی بالای یکصد کیلوگرم به زندان آمد. هر شب نجوای شبانه‌اش با خدا را از کانال کولر می‌شنیدم و با لحنی دل‌انگیز قرآن می‌خواند و روزهای بعد را به روزه مشغول بود.

او در اهواز یک مغازه داشت و در گرمای شدید آن شهر که بالغ بر ۵۵ درجه سانتیگراد است، یازده ماه از سال را روزه نگه می‌داشت. مرجع تقلید ایشان تا قبل از دستگیری، شما بودید و دوستان نزدیکش نقل می‌کردند: اگر در جمع خصوصی و دوستانه‌شان کسی بیانی جز «آقا» را در مورد شما به کار می‌بست مورد شماتت او واقع می‌شد. بر در ورودی ستاد صنعتگران آقای موسوی نوشته بود: «با وضو وارد شوید»... بازجویان شما در زندان اوین و بند سپاه بارها او را از ناحیه مقعد تحت شکنجه قرار دادند و به آن ناحیه شوک الکترونیکی با دستگاه وارد می‌کردند. به طوری که پس از دیدن او در مختصر زمان ایام کوتاه آزادی‌اش، وزنی بالغ بر ۵۰ کیلو داشت... حیف است این سطور را می‌خوانید و گریه نمی‌کنید... در حکومت شما این کوچک‌ترین اتفاق است که من می‌دانم. شما مسؤول مستقیم این اقدامات هستید. نمی‌دانم قصد توبه دارید یا خیر؟ اما ما نشانی از پشیمانی در شما نمی‌بینیم.


او اکنون با جسمی نحیف در زندان است و پس از اعتصاب غذایی بلندمدت، اکنون به خاطر نجات جان «حسین رونقی ملکی» دوباره تصمیم به اعتصاب غذا دارد. حسین نیز در زندان ظلم شماست. دو کلیه‌اش را زیر شکنجه از دست داده و قریب است خون دیگری دامان شما را بگیرد و دنیایتان بیش از این مشوش شود. شما برای حفظ پایه‌های لرزان حکومت‌تان تا کی قرار است خون بی‌گناهان را به گردن بگیرید؟ آیا پایه‌های لرزان حکومت فعلی شما به این‌همه خون می‌ارزد؟! پس خدا کجاست؟! اصلاً خدا کیست؟!

مهندس «محمدرضا معتمدنیا» در آن روز، نفر جلویی من بود و بر روزه خود اصرار داشت و پزشکان نتوانستند به او واکسن بزنند. اما مرا کتک زده و آن واکسن را به من تزریق نمودند و روزه مرا ناخواسته باطل کردند.

اکنون برای نخستین بار می‌گویم که آن واکسن تنها بهانه‌ای بود برای «عدم سرایت مننژیت». من ساعتی بعد به هواخوری ده دقیقه‌ای بعد از ظهر همان روز هدایت شدم و دیدم دنیا دور سرم می‌چرخد. اختیار لبان و حرکات و دست و پایم را نداشتم و حالتی خلسه‌آور به من دست داده بود... حالتی توأم با رضایت و مسرت که توصیف آن دشوار است. یک حالت خاص. بعد از هواخوری به اتاق بازجویم هدایت شدم و آقای مصلحی به همراه بازجوی تند و خشن همیشگی که مکملش بود، نزد من آمد و گفت «امشب برای مصاحبه می‌رویم به یک سالنی که چندین دوربین در آن از شما فیلمبرداری می‌کند. شما باید حرفی را بزنی که فردا وقتی به قاضی می‌دهیم او دستور آزادی‌ات را بدهد». من با همان حالت توأم با رضایت اعلام آمادگی کرده و مطالب را با هم مرور کردیم... در همین حین بود که دو نفری از اتاق خارج و به اتاق مجاور برای ضرب و شتم «عیسی فریدی» رفتند (شرح آن در مکاتبات قبلی آمده است)... نزدیک اذان مغرب مرا به سالنی در طبقه دوم ساختمانی بردند. پیراهنی جدید و نو بر تنم پوشاندند و جایگزین آن لباس آبی دکمه‌دار نمودند و شانه‌ای برای مرتب کردن موهایم در اختیارم نهادند. سه دوربین و دو ضبط صوت آی سی حرکات و حرف‌های مرا ضبط کردند و من گذشت زمان و کردارم را نمی‌فهمیدم. فقط از پشت پرده‌ای آبی رضایت بازجویانم را حس می‌کردم. قبل از هر سؤال، درباره چگونگی پاسخ و مطالب بایسته صحبت می‌کردند و سؤال را تکرار و ضبط می‌نمودند... من نیز مثل افراد گیج و منگ هر حرفی را قبول و آن را تکرار می‌نمودم. گذر زمان مورد توجهم نبود. اما پایان آن را در خاطر دارم. زمانی که مرا به سلولم بردند ساعت ۱۲ شب بود و همه جا خاموش بود و من متوجه تعداد ساعات مصاحبه نشده بود. حتی شام آن شب که یک عدد سیب زمینی و تخم مرغ پخته بود نیز سرد شده بود و آن را نخوردم.

از شما سؤال می‌کنم؛ شما که کلیه امور ریز و درشت کشور در ید اختیار شماست: به راستی آن دارو چه بود که بر من تزریق کردند؟! همان داروهایی نبوده که سال‌ها به صورت مخفی از کشور آلمان وارد ایران می‌شد؟!

پس از این مدت طولانی، در همین نوشته اعلام می‌نمایم چه در حال و چه در آینده هر گونه مطلب و بیانی از من در هر تریبون داخل کشور منتشر گردد تحت تأثیر این واکسن بوده و از درجه اعتبار ساقط است.

و اما اتفاق دوم که شرحش بر ذمه اینجانب است: در پنجشنبه قبل از این اتفاق، از پنجره نیمه‌گشاده سلولم که رو به ساختمان و حیاط بازجویان بود، صدای ناله و فریاد فردی را شنیدم که این حادثه سال‌هاست از ذهن من پاک نشده است. تصورش هر شب مرا آزار می دهد.

فردی که صدای ناله و فریاد جوانی را داشت، تعدادی از افراد به روی زمین می‌کشیدند. این اتفاق ساعت ۱۰-۱۱ شب جمعه روی داد. من صدای بازجویان را می‌شنیدم که می‌گفتند «بهت حالی می‌کنیم، حرف نمی‌زنی؟!» صدای کشیدن او را بر روی زمین می‌شنیدم و معلوم بود همراه با کشیدن، او را مضروب نیز می‌کردند. چون مداوم آخ و فریاد می کرد. در پایین حیاط و سالن بازجویی، سالنی بود که سلول‌های زیرزمینی در آن قرار داشت. کسی که وارد آنجا می‌شد در صورت بستن درب آهنین، دیگر صدایش به بیرون درز پیدا نمی‌کرد. مرا چندین بار به آنجا برده بودند و مختصات آن را هنوز کاملاً در ذهن دارم. حدس زدم او را آنجا بردند. چون صدایش به زودی محو شد. دو سه روز بعد، خبر شهادت آن سه تن را در کهریزک شنیدم. من احتمال می‌دهم که یکی از شهیدان کهریزک در زندان اوین جان باخته است. تقارن اتفاق آن شب، تزریق واکسنی به نام مننژیت در زندان اوین، نزدیکی زمان شهادت آن سه نفر با این اتفاق، هیچ‌کدام از نظر من تصادفی نیست... حتماً در آینده‌ای نزدیک که تمامی این اتفاقات از پس پرده برون شود، آفتاب حقیقت این ادعا را سنجش می‌کند.

جناب آقای خامنه‌ای
می‌دانم با بیان این واقعیت‌ها هیچ تزلزلی در منش شما به عنوان «رهبری مسلمان» ایجاد نخواهد شد و شما همچنان به همین روش با شدت بیش‌تر ادامه می‌دهید. چه اینکه در سوریه نیز به همین منوال مشغولید. اما «فأین تذهبون»؟ حکومتتان را با چه قیمتی معامله می‌کنید؟ قیمت خون بی‌گناهان بسیار سنگین است و تصور ریختن خون مظلوم، دودمان زندگی آدمی را در دو جهان بر باد می‌دهد. به چه قیمتی؟! شما در انتهای قافله زندگی هستید. آیا به حضرت عزرائیل می‌اندیشید؟! به پاسخ و عقاب الاهی چه؟!

سال گذشته نیز در چنین روزهایی «گزمه»های شما خون بی‌گناهی [هاله سحابی] را بر زمین ریختند و به مانند زهرای اطهر(س) لگد بر پهلوی او نهادند و باعث مرگ استوار زن حق‌طلبی در مراسم تشییع جنازه پدرش [عزت‌الله سحابی] شدند. او پاسی از شب تا صبح در حال خواندن قران بر بالین پدرش بود...؛ اگر کمی دقت بفرمایید، درمی‌یابید در حکومت شما هیچ‌کس و هیچ موجود زنده‌ای از مرگ و ستم در امان نیست. این روش حکومت تا به کی؟! از عذاب علیم الاهی نمی‌ترسید؟!

و اکنون سؤال آخر یک شهروند درجه ده از حاکم مسلمین با درجه یک: اگر قرار باشد حاصل و ثمره حکومت خود را در یک کلام بازگو بفرمایید، چه کلامی را منعقد می‌کنید؟!

برای یافتن پاسخ کافی بود در مراسم ۱۴ خرداد امسال، سری به قبور مسلمین در بهشت زهرا(س) بزنید تا پاسخ را دریابید.

امام هادی علیه‌السلام می‌فرمایند: از کسی که بر او خشم گرفته‌ای صفا و صمیمیت مخواه، از کسی که به او خیانت کرده‌ای وفا مطلب، و از کسی که به او بدبین شده‌ای انتظار خیرخواهی نداشته باش، که دل دیگران برای تو همچون دل توست برای آنها.

تا گفتار بعدی، اگر زنده ماندم، یا حق


نوشتارهای مرتبط:






------------------------------------


لطفاً از نوشتارهای زیر نیز دیدن فرمائید
(نوشتارهای برگزیده وبلاگ):
(به ترتیب، از نوشتارهای قدیمی‌تر به جدیدتر)




















































































------------------------------






لطفاً در صورت امکان و صلاحدید، عضو شوید:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

*** نظرات شما بلافاصله منتشر می‌گردد ***